ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت پنجاه و چهارم
زمان ارسال : ۱۲۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
****
شب بود که عباس به خانه برگشت. بهار چادر به سر جلوی در ایستاده و در حال بدرقه دوستش بود. چشمان عباس با دیدن او رنگ محبت گرفت و با شیفتگی در حال تماشایش شد. اندیشید: «خیلی عشقی!» دوست بهار که رفت، بهار در حال بستن در بود که چشمش به عباس افتاد. دست در جیب و دورادور عاشقانه در حال نظارهاش بود. قلبش لرزید و صورتش شکفت. عباس به سویش آمد و تبسم کرد:
ـ خوبی؟
ـ بهار بیا تو!
چشم عباس
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
اسرا
10حق داره مادره خیلی سخته 🙏💞